باز هم شَب است و در لابه لایَ پرسه زدن هایم هوایَم پُر از عطرِِ تلخِ تَنَت در سَرَم خیالِ بودَنت آرامِشَم را که نه اما به یک باره هجومِ لمسِ دست هایَت همچو گردبادی میپیچد دورِ اندامَم می کشاندم تا هُرمِ نفس هایَت غرق می نشاندم بَر عُمقِ جانَت شب است و در من تنها پَر می زند خواستَنت مرا میان مرز چشمانت پناه بده با آغوشت اسیرم ڪن به استثمار بڪش لبانم را تن رابه بازوانت حراج بزن و بند بند دلم را به صلیب نگاهت آتش بزن اینجا میان وطن تنم پرچم چشمانت آزادے ام را به یغما مے بردهیهات از نقشه ے دستانت ڪه تمام جهانم را به یک هم آغوشیِ نگاهت باختم هیهات از تو هیهات راهش این نیست اگر میخواهي دوستت بدارم کافیست مهربان باشي و اما اگر میخواهي دوست ترت بدارم باید مهرباني ات را به زبان بیاوری مثل یک بوسه مثل یک لبخند مثل همین دوستت دارم ها که باید بگویي و نمیگویي گاهی دلم می خواهد دریا باشی و من جزیره ای کوچک در میان تو تا با موج های سهمگینت نوازشم کنی گردا گردم را به محاصره بکشانی تنگ در آغوشم بگیری بگویی تمام حواسم به توست به تو دیوانه من من پاییزم همیشه زیباست باران های وقت و بی وقت دارد برگ ریزان های عاشقانه و خنکای دلنشین دارد فقط تنها عیبش یک چیز است پاییز تــو را ندارد تو زیبایی زیباترین شعر من سکوتِ طولانیِ عشق رگِ سُرخِ حیات دقیقه هایِ متوالیِ دوست داشتنم تو زیبایی هیچ سطری با تو تمام نمی شود همه چیز با تو شروع می شود بند در بند نقطه چین نقاشیات می کنم به روی بومِ قلبم با قلمویی از جنسِ عشق با اینکه خودم از تبارِ پاییزم ولی تو را بهار می کشم تو را که در برگ ریزانِ دلم همیشه سبزی سبزینهای جاودان دنبال دلیل زندگی گشتم در عشق تو فهمیدم که شرحی مختصر دارد
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|